پنداری همین شب ها بود! شاید دیشب. خوابیده بودم اما آمدنش را حس کردم. حضورش سهمگین بود، حضورش چنان مهیب بود که همه ردها را پاک می کرد. همه چیز محو می شد، حتی یاد تو. وقتی که نشست، ذهنم علیل شده بود، همه حافظه ام شسته می شد، همچون یک تماشاچی که قطاری در حال رفتن را نظاره می کند. می دیدم که همه زندگیم، آشنایانم، خاطراتم، علاقه هایم، با شتابی بی تاب از پیش چشمانم گذر کرده و دور می شدند. آخرین چیز، پیچ و تاب گیسوان رها شده تو در باد بود.
اشتراک گذاری در تلگرام
نیمه مرداد بود. قرار گذاشتیم بریم کوه ! کلی از راهو طی کردیم. مسیر سنگلاخ و عجیبی بود . کلی قدم زدیم، جاده گاهی جانکاه می شد و طاقت سوز اما هنوز نیمه مرداد بود . با اینکه زیاد ازش شنیده بودم ولی انگار همه چیز تازه بود و سخت . البته گاهی سایه ای و میوه درختی مفرح جان بود و زمین خوردن ها و خار به دست رفتن ها رو تسلی می داد . حتی در لابلای خلوت مسیرها گاهی بوسه ای و آغوشی در کار میومد که جلوه گل های شمعدونی رو شدیدتر می کرد .
اشتراک گذاری در تلگرام
صبح است. بیدار شدهام. چشمهایم به سقف است و لبهایم به هم چسبیده. بدنم را حس میکنم که دارد تنِ نازک پتو را لیس میزند. جلوی آیینه به خودم خیره میشوم. هنوز لبهایم به چسبیدهاند. ریش و ابروها به اندازهاند. فقط مسواک مانده و شاشیدن و دوش. از آخر شروع میکنم و در میانهاش شاش و مسواک را هم به فعل میرسانم. توی بالکن ایستادهام. با شلوارک گلهگشادی که تصاویر پارچه سیاه و ادیداس فیک رویش آدمی را به یاد داریوش و دستور ان بی صاحب می اندازد.
اشتراک گذاری در تلگرام
دوران کلاسیک هالیوود ، برام یه جورایی نماد یه شادی و حال خوبی است که در تضاد با مارول قرن ۲۱ غیرتقلبی و غیرساختگیه . نیشای باز ، خنده های واقعی ، جنگی که تموم شده ، جنگی که بردیمش. رایش و سامورایی ها رو به زانو در اورده بودند و از کمونیست هم چندان دودی بلند نمیشد اونا قدرت بلامنازع دنیا بودند انگار واقعاً رو قله وایسادن تو همه ی عکساشون.به جذابیت خودشون آگاهن حتی نیم نگاهم که بهت می ندازن می خوان بهت بگن : دنیا اینیه که ما برات تصویر می کنیم.سعی کن مثل ما
اشتراک گذاری در تلگرام
پاییز كه میشد ما نه عاشق میشدیم و نه هندزفری توی گوشمان میكردیم. نه مانتوی چارخونه می پوشید و نه من اورکت تنم میکردم ما بوت های های کپی مون رو می پوشیدیم عودهای آفریقایی می خریدیم و خودكارهای استدلر آبی مان را بین انگشتانمان میگذاشتیم و ادای جانی دپ را در می آوردیم, بعد هم من دماغم را بالا میكشیدم و او بلند بلند میخندید. ما اهل پایان های سیندرلایی نبودیم، شب ها روی كاناپه میخوابیدیم و صبح ها توی آینه با خودمان حرف میزدیم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت