صبح است. بیدار شدهام. چشمهایم به سقف است و لبهایم به هم چسبیده. بدنم را حس میکنم که دارد تنِ نازک پتو را لیس میزند. جلوی آیینه به خودم خیره میشوم. هنوز لبهایم به چسبیدهاند. ریش و ابروها به اندازهاند. فقط مسواک مانده و شاشیدن و دوش. از آخر شروع میکنم و در میانهاش شاش و مسواک را هم به فعل میرسانم. توی بالکن ایستادهام. با شلوارک گلهگشادی که تصاویر پارچه سیاه و ادیداس فیک رویش آدمی را به یاد داریوش و دستور ان بی صاحب می اندازد. مرا مرگ صدا می زنند!
من چشم به راه انتهای مسیرم!
مردی با هودی و شلوارک سیاه
هم ,شلوارک ,میکنم ,سیاه ,لبهایم ,مسواک ,لبهایم به ,ایستادهام با ,با شلوارک ,بالکن ایستادهام ,توی بالکن
درباره این سایت